شهیده شهربانو قزوینی(مادر بزرگ)
راوی: خواهران محترم شهدای قزوینی خانم ها حلیمه و محبوبه قزوینی.

مصاحبه گر و نویسنده: خانم ف. حسنی

ایشان در سال ۱۲۷۸ ه.ش در قریه اوره از توابع شهرستان دماوند در خانواده ای مذهبی چشم در جهان گشود. پدرش کشاورز و مادرش زنی متقی بود.

شهیده قزوینی از همان دوران کودکی با سختی ها و مشکلات زندگی روبرو شد. ایشان در سن ۱۳ سالگی با همسرش که از اهالی روستا بود ازدواج کرد و زندگی توام با فقر و سختی را که عموما روستاییان در آن زمان با آن روبرو بودند آغاز کرد. حاصل این ازدواج ۴ پسر و ۴ دختر بود.

او از آغاز جوانی زنی کاردان، مدبر و پرتلاش بود. روزها همراه همسرش در حالیکه فرزندی در پشت بسته بود در زیر آفتابی سوزان در باغ و صحرا به کاشت نهال و زیر و رو کردن خاک می پرداخت و یا در تنور نان می پخت. او زندگی پرتلاشش را به زیور تقوا و زهد و پارسایی آراسته بود. در سحرگاهان در زیر آسمان پرستاره روستا سکوت شب را می شکست و از آب زلال چشمه ساران وضو می ساخت تا قلب خود را با یاد خدا صفا دهد و دل را از زنگار گناه بشوید و آنگاه رو به آسمان می نمود و برق چشمانش با برق ستارگان صحرا در هم می آمیخت و دستان پینه بسته اش را به آسمان می گشود و همراه با مروارید اشک هایش که بر گونه جاری می شد خدا را می خواند و از او خاضعانه و خاشعانه استمداد می نمود.

او مادری بود که وظیفه خود را در قبال تربیت فرزندانش به خوبی می دانست از همان هنگام که وجود فرزندی را در بطن خویش احساس می نمود نیمه های شب به نماز می ایستاد و از خدای می خواست تا فرزندی صالح به او عطا کند. هنگام شیر دادن به کودکانش وضو می ساخت و لبانش به آیات قرآن مترنم بود. او به غذای روح بچه هایش توجه می نمود و قصص قرآن را با زبان شیرین بازگو می کرد و از مثل های ساده و سازنده برای راهنمایی آنها استفاده می نمود.

بارها به آنها می گفت: فرزندانم توجه داشته باشید که گاهی شیطان از یک سو، خدا از سوئی دیگر انسان را به خود می خواند و این شما هستید که در این میانه باید انتخاب گر باشید ایشان همواره سعی داشت که فرزندانش را از لقمه ی حرام و حتی شبه ناک دور نگه دارد.

در این مورد خود ایشان نقل می کرد که روزی همسرش مقداری پول به خانه آورد و اظهار داشت که یکی از وکلای فرمایشی شاه این پول را جهت اخذ آراء بیشتر بین روستاییان تقسیم نموده است. شهیده برآشفته پول را رد می کند و به همسرش می گوید این را به همان کسی که از او گرفته ای برگردان، من این لقمه های حرام را به بچه هایم نمی دهم.

ایشان فردی خوش صحبت و بامحبت بود . کمتر از او بیاد دارند که وقت خود را به غیبت و بدگویی از دیگران گذرانیده باشد.

در سن ۶۰ سالگی بار دیگر تلخی های روزگار بر او هجوم می آورد و بر اثر شکستگی پا دردهای جسمی او آغاز می شود. از این زمان شب و روز او با درد توام می شود. شب ها از شدت درد می گریست و هنگامی که به زمزمه های او گوش می دادی چیزی جز دعا برای اسلام و رهبر و رزمندگان نمی شنیدی.

او در مدت ۲۸ سال آخر عمر نافله شبش ترک نمی شد . نمازهای یومیه اش را سر وقت می خواند . همواره نیم ساعت قبل از اذان وضو می گرفت و به انتظار اذان بر سر سجاده اش می نشست و ذکر می گفت. هیچ کس از او سخن کفرآلود یا حتی گله آمیزی نشنید. در دعاهایش از خدا می خواست که خدایا پاکم کن بعد خاکم کن و میگفت: خدایا من طاقت سختی های این دنیا را هر چند زیاد دارم اما طاقت آتش عذاب تو را ندارم با وجود اینکه از ضعف شدید جسمی رنج می برد طهارت و نظافت را با تمام قوا رعایت می کرد و در برخورد با دیگران بسیار خوش صحبت و بشاش بود.

او با اینکه از نعمت سواد محروم بود ولی آنچنان در فراگیری قرآن کوشش می نمود که از عهده خواندن قرآن بر می آمد. با تلاش فراوان موفق به حفظ چندین سوره شده بود به طوری که ۲ سال قبل از شهادت به یکی از فرزندانش می گوید: استعدادم ضعیف است سوره نباء را حفظ شده ام اما هر چه سعی می کنم سوره جمعه را حفظ نمی شوم.

در هر فرصتی قرآن می خواند و با اصرار از فرزندان و نوادگان حتی کم سن خود می خواست که هنگام خواندن او را کمک کنند و غلط های او را بگیرند.

او از هنگام شروع جنگ بر خود تکلیف کرده بود که هر روز هزار صلوات و آیه الکرسی برای سلامتی و پیروزی رزمندگان بفرستد. روحیه ای شجاع و قوی داشت فرزندانش را به رفتن به جبهه تشویق می نمود . روزی فرزند شهیدش حاج ماشاء ا... عازم جبهه بود برای خداحافظی نزد مادر می رود مادر در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده با حالتی حاکی از هیجان می گوید برو مادرم برای اسلام است.

هنگامی که منافقین در نماز جمعه تهران بمب گذاشته و عده ای شهید شدند او با اینکه نمی توانست راه برود در هفته بعد با اصرار از فرزندش می خواهد که او را به نماز برده و اظهار میکند که مرا ببر شاید شهادت قسمت من هم بشود.

۲۲ ساعت قبل از شهادتش یکی از نوادگانش که عازم جبهه بود از ایشان تلفنی خداحافظی می کند او با گریه می گوید تو که به جبهه می روی برای ما هم دعا کن که شهادت قسمت ما هم بشود.

این کوه صبر و استقامت رخسارش در آتش درد سوخت و قامت رشیدش در زیر بار سختی ها خمیده اما خم به ابرو نیاورد و همواره بر زبانش حمد و ثنا و شکر خدا جاری بود و او که عاشق شهادت بود در ۸۸ سالگی و در روز مبعث پیامبر به گناه اسلام خواهی و استقامتش در آتش خشم عدو سوخت و شربت شیرین شهادت را لاجرعه سرکشید و پیکر غرقه به خون و بی سر این سجاده نشین مسلخ عشق در اولین لحظات همراه نوه شش ماهه اش از زیر آوار بیرون آورده شد و همراه با دیگر شهدا در زادگاهش (امام زاده قاسم دماوند) به خاک سپرده شد.